آيه های زمينی
پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنيست

[ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:فروغ فرخزاد, ] [ 14:24 ] [ YILMAZ ] [ ]

[ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:فروغ فرخزاد, ] [ 14:19 ] [ YILMAZ ] [ ]

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است

 

[ چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:پرنده مردنيس,فروغ فرخزاد, ] [ 20:30 ] [ YILMAZ ] [ ]

با امیدی گرم وشادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهایی:
بی گمان روزی ز راهی دور
میرسد شهزاده ای مغرور


می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر


سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را .
مردمان در گوش هم اهسته میگویند:


"آه او با این غرور و شوکت و نیرو"
"در جهان یکتاست"
"بیگمان شاهزاده ای والاست"
دختران سر میکشند از پشت روزنها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه هاشان لرزان و پر غوغا
در طپش از شوق یک پندار
"شاید او خواهان من باشد"


لیک گویی دیده’ شهزاده’زیبا
دیده’ مشتاق آنان را نمیبیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بی تشویش
میرود شادان به راه خویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ...خانه دلدار زیبایش


مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند:
کیست  پس این دختر خوشبخت؟
ناگهان در خانه می پیچدصدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ...آری... اوست
آه ای شهزاده ,ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد


با نگاهی گرم و شوق آلود
بر  نگاهم راه می بندد
ای دوچشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است


لیک در پایان این ره ...قصر پر نور است
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
باز هم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می گویند
دختر خوشبخت...

[ سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:فروغ فرخزاد,رويا,شهزاده, ] [ 20:21 ] [ YILMAZ ] [ ]

آیه های زمینی

آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت


شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهء خود را
در تیرگی رها کردند


دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید


در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند


چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهء عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت


مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
بالکهء درشت سیاهی
تصویر مینمودند

مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانبان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب



شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها


شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمانست


آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...


فروغ فرخزاد
 

 

[ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:فروغ فرخزاد,آيه هاي زميني, ] [ 1:42 ] [ YILMAZ ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

از دست دادن اميدی پوچ و محال، خود موفقيت و پيشرفتی بزرگ است
نويسنده
وبلاگ ،وبسایت من
لینک های دوستان
امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 13460
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1


IranSkin go Up
وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت : شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی **** هيچ انتظاری از کسی ندارم! و اين نشان دهنده ی قدرت من نيست ! مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است **** در جستجوی قلبِ زيبا باش نه صورتِ زيبا زيرا هر آنچه زيباست هميشه خوب نميماند امـا آنچه خوب است هميشه زيباست **** چه داروی تلخی است وفاداری به خائن صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل